آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

کوچولوی زمستونیه من

برای آرتینم,به بهانه اولین سالگرد تولدش

مرد کوچک مادر فدای قدو بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادر من میگویم : جان مادر و به همین مقدسیست عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم لابه لای حروف الفبا و اعداد خودم عادتت ...
11 دی 1392

تولدت مبــــــــــــــــــــــــــــــارک

           هــــــــــــــــــــــورا, کوچولو زمستونی من 1 ساله شد. آرتین جونم تولدن مبارک پسرم. عزیز دلم باورم نمی شه که به همین زودی یک ســـــــــــــــــــــــــال از عمرت گذشت.انشالله 120 سال عمر با عزت داشته باشی عشقم. شاهزاده کوچولوی من ,با اومدنت به این دنیا خوشبختی منو بابا کامل شد.عزیز دلم با اومدنت قلب همه ما پر از عشق و شادی شد.غصه ها از خونمون پر کشید و همه جا و همه چیز رنگ و بوی تازه گرفت. آرتینم.عزیز دلم.مامان و بابا بیشتر از اونچه که بتونی تصورش رو بکنی دوستت دارن.                &...
9 دی 1392

یلــــــــــــــــــــــــــــــــدا

خوشگل مامان امسال اولین یلدا شما بود.خدارو شکر شب خوبی بود و به همه خیلی خوش گدشت.یادش بخیر پارسال شب یلدا تو دلم بودی و همگی منتظرت بودیم.منم از ترسم خودمو کنترل کردم خوراکی نخوردم.می ترسیدم وقت زایمانم برسه. خدارو شکر که امسال صحیح و ســـــــــــــــــالم در کنارمون بودی و یلدامونو به یاد موندنی کردی عزیزم آرتین ببین پارسال کجا بودی   و اما امســــــــــــــــــــال.اولش رفتیم خونه پدرجون اینا و یه شام خوشمزه خوردیم.اینم از پسر عموها: بعدش هم رفتیم خونه مامان جون اینا.خاله عفت و خانوادش هم بودن و حسابی خوش گذروندیم.واقعا بعد از روزای سختی که داشتیم شب یلدا حسابی بهمون چسبید. ...
7 دی 1392

روزهائی سخت تر از سخت

سلام پسرم.سلام عزیز تر از جونم.امروز اومدم تا برات از روزهای سخت و بدی که پشت سر گذاشتیم بگم.راستش اولش نمی خواستم چیزی راجع بهش اینجا بنویسم ولی بعدش با خودم فکر کردم زندگی مجموعه ای از سختی ها و آسونی هاست.پس بد نیست که از روزای سختمون هم بنویسیم. جونم برات بگه که 13 آذر بود که بعد از 2هفته مریض بودن دوباره شدیدا تب کردی و بی حال شدی.اصلا حالت خوب نبود و همش بی قراری می کردی.من و بابا هم بردیمت دکتر.دکتر گفت باید از ریه هات عکس بگیریم.ما هم با کلی نگرانی و کلی مشقت(اصلا حاضر نبودی از بغلم جدا بشی و شدیدا گریه می کردی) عکس گرفتیم و بردیم پیش دکتر که در کمال نا باوری دکتر گفت اوضاع ریه هات وخیمه و باید بستری بشی....با این حرف دکتر دن...
7 دی 1392
1